کد خبر: ۴۹۰۹
۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۱۵:۰۰

مراد، بیابان‌خوابی است که با آهن پاره‌ شکمش را سیر می‌کند!

«مراد» قصه ما ۵۰ سال دارد، او روزها بیابان‌ها را به دنبال آهن زیر و رو می‌کند و شب‌ها در بیابان می‌خوابد.

کلنگش را کنارش گذاشته بود و گاهی به سنگ بزرگ روبه‌رویش خیره شده بود. در فکر این بود چطور یک ورق آهن چسبیده به یک بتن را با آن کلنگ از جایش درآورد. مدتی که می‌گذشت با کلنگ چند پتک به ورق آهن که بیست سانتی‌متری گوشه‌اش کج شده بود و برای جداشدن از سنگ سماجت می‌کرد می‌کوبید.

گاهی هم درون دو کیسه پلاستیکی سیاه و خاکی‌اش را اندازبرانداز می‌کرد. میزان پاره‌آهن‌هایی که او از درون خاک‌های سرد جمع کرده بود، راضی‌اش نگه نمی‌داشت. جایش را تغییر می‌داد؛ شاید از میان تلی از خاک بیابان خرده‌آهنی جمع کند.

حیرتم را که دید، بی‌هیچ حرفی، راه افتاد کمی آن طرف‌تر مشغول کندن زمین شد. بی‌دستکش و اورکت و جوراب و کفش مناسب.

این، آخرین تصویر ذهنی من از یک کارتن‌خواب است؛ تصویری در زمین‌های افتاده انتهای شهرک شهید باهنر که انگار قرار نیست از ذهنم پاک شود. آن روز فکر کرده بودم چند نفر دیگر مثل او زندگی می‌کنند؟

بعد پرس‌وجو از آن‌هایی که کارشان سر و سامان دادن همین آدم‌هاست، فهمیدم آمار دقیقی از آن‌ها وجود ندارد. آن‌ها دیده نمی‌شوند، در لابه‌لای همهمه روزگار گم شده‌اند.

«مراد» ۵۰ ساله قصه ما اندکی با بیابان‌خواب‌های دیگر فرق دارد؛ این را از نحوه پاسخ‌دادن به پرسش‌هایش می‌شود به‌راحتی فهمید.

چهره‌اش گرچه خسته و تکیده است، اما اثری از اعتیاد در آن نیست. دست‌هایش با آنکه سیاه و کثیف و پوسته پوسته شده است، اما نمی‌لرزد. مگر دست‌های لرزان ولو شکم گرسنه باشد، می‌تواند کار کند؛ آن هم کاری سنگین مثل بالا‌بردن یک کلنگ سنگین به بالای سر؟! خیلی اتفاقی وقتی که برای تهیه گزارش از آخرین وضعیت جاده انتهای شهید بسکابادی به طرق او را دیدم.  

- این همه پتک بر این تکه آهن می‌کوبی که چه شود؟‌

می‌خواهم جدایش کنم در کیسه بگذارم. (به کیسه‌های پلاستیکی اشاره می‌کند که تا نیمه از خرده‌آهن‌های زنگ‌زده پر شده است)


- از خاک هم می‌خواهی آهن پیدا کنی؟ مگر خاک، آهن دارد؟

بله. در خاک اینجا، چون ضایعات نخاله‌های ساختمانی را بعضی‌ها می‌ریزند، همه چیز پیدا می‌شود؛ به‌ویژه تکه‌های آهن که حکم طلا را  برای من دارد.


- این پاره‌آهن‌ها به چه کارت می‌آید؟

با این‌ها شکمم را سیر می‌کنم تا دستم را پیش خلق خدا دراز نکنم.


- یعنی آن‌ها را می‌فروشی؟

به ضایعاتی‌های همین محله کیلویی ۱۵۰۰ تومان می‌فروشم.


- روزی چند کیلو جمع می‌کنی؟

بستگی به حالم دارد؛ تا ۵ کیسه آهن هم از بیابان پیدا کرده‌ام. اکنون هم بیشتر کار می‌کنم. تا پول بیشتری جمع کنم.

(پول‌های درون جیب شلوارش را درمی‌آورد. به اسکناس‌های سبز ۱۰ هزار تومانی نگاه می‌کند و می‌گوید) این‌ها ۱۵۰ هزار تومان پول است. باید بیشتر کار کنم و پول بیشتری جمع کنم تا وقتی پیش خانواده‌ام برمی‌گردم دست خالی نباشم.


- روزانه چند ساعت کار می‌کنی؟

از صبح علی الطلوع تا غروب آفتاب. خودتان حساب کنید.


- شب‌ها کجا می‌خوابی؟

 داخل یکی از همین کال‌ها.


- خانواده‌ات کجا هستند؟ می‌دانند اینجا هستی؟

هیچ کسی نه خواهر و برادرم، نه همسر و یک دانه فرزندم نمی‌دانند من کجا زندگی می‌کنم.


- یعنی از خانه فرار کرده‌ای؟
از خود مراد کرده‌ام.


- اعتیاد، کارتن‌خوابت کرد؟

نه. اعتیاد نداشتم. شرایط زندگی‌ام خوب نبود. همسرم وسواس شدید داشت. بی‌توجهی می‌کرد. از فاصله چند متری با من حرف می‌زد. اصلِ زندگی هم زن است. او که بی‌محلی کند دیگر امید و انگیزه برای زندگی نمی‌ماند.

مرد می‌رود از صبح تا شب کار کند برای اینکه زنش در آسایش باشد. وقتی این رفتارهایش را دیدم، تحمل نکردم و به کوه و بیابان زدم. بعدش معتاد شدم نه یک‌سال که ۶ سال.

بعد این ۶ سال که اندازه ۶ قرن گذشت، دیگر خسته شده بودم. دست روی زانویم گذاشتم و خدا خواست برگشتم. با متادون خودم را درمان کردم و اکنون واقعا یک سال است هیچ موادی از هیچ نوعی مصرف نمی‌کنم. برای همین می‌توانم کار سنگین انجام بدهم.


- دور و بری‌هایت در پی‌ات نیامده‌اند؟

‌ نمی‌دانم. اگر هم آمده‌اند من خبر ندارم. هیچ کسی نمی‌داند من کجا هستم. نه زن و بچه‌ام که در همین منطقه زندگی می‌کنند و نه برادر و خواهرهایم که در گنبد هستند. چون سال‌هاست خانه من همین خاک و بیابان است.


- این‌همه سال از همه خانواده‌ات دوری کرده‌ای. نمی‌خواهی پیش آن‌ها برگردی؟‌
می‌خواهم گنبد، شهر خودمان، پیش خواهر و برادرهایم برگردم. پدر و مادرم مرده‌اند و من کنارشان نبودم، نمی‌خواهم این اتفاق برای خواهر و برادرهایم بیفتد.


- سرما و گرمای بیابان اذیتت نمی‌کند؟

عادت کرده‌ام. آدمیزاد به شرایط خو می‌گیرد؛ می‌خواهد مرداب باشد یا گنداب.


- قبل از اینکه در بیابان بخوابی چه‌کار می‌کردی؟
بنایی. بخور و نمیری درمی‌آوردم. تا یک ماشین می‌آمد که کارگر‌ها بو می‌بردند برای آوردن کارگر سر گذر آمده است همه به سمتش هجوم می‌بردند.


- چرا این ۷ سال به گرم‌خانه‌ای یا سرپناهی نرفتی؟
تنهایی بهتر از دوست و رفیق ناباب است. تنهایی را دوست دارم.


- این همه جک و جانور، اصلا همین سگ‌هایی که دور و برت پرسه می‌زنند، مزاحمتی برایت ایجاد نکرده‌اند؟ نمی‌ترسی گرگی یا حیوان درنده‌ای به تو حمله کند؟
جز خدا از کسی نمی‌ترسم. آن‌قدر سختی کشیده‌ام که خودم گرگ روزگار شده‌ام. حیوانات هم این را می‌فهمند و کاری به کارم ندارند.


- مرادتان چیست آقا مراد؟
(اشک در چشمانش جمع می‌شود. صورتش را به بهانه پیداکردن آهن برمی‌گرداند. بغض راه گلویش را گرفته است، اما برای اینکه ما متوجه نشویم خیلی زود خودش را جمع و جور و صدایش را صاف می‌کند): پسرم حالا مردی برای خودش شده است. ۲۵ ساله است اگر اشتباه نکنم. می‌خواهم یک بار دیگر او را در آغوش بکشم و به او و همسرم بگویم عمیقا و خیلی زیاد دوستشان دارم.

 

* این گزارش دوشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۷ در شماره ۳۲۹ شهرآرامحله منطقه ۶ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44